در چشمانم هیچ نشانی از شوق یک ترم اولی برای درس خواندن، حضور در کلاس یا دیدن استاد جدید نبود. ردیف دوم، کنار پنجره نشسته بودم. استاد مثل غول بی شاخ و دمی آن بالا اسلایدها را عوض می کرد و دست ها در جیب، با لبخندی تصنعی و خشک، توضیح می داد. نگاهش می کردم ولی نبودم. گوش نمی دادم. می دانستم می فهمد. حس می کردم استخوان هایم دارد خشک می شود و می پوسد روی صندلی های پلاستیکی. نمی گذشت اصلا...

ناگهان بوی باران آمد. همینطور که استاد نگاهم می کرد سرم را چرخاندم سمت پنجره. اولین باران پاییزی امسال ... باد وزید. دلم زنده شد. جزوات استاد پخش زمین شد. خنده ام گرفت. لبخند استاد محو شد. معجزه بود باران ... چند نفری بلند شدند به جمع کردن جزوه های استاد. دختری از ردیف اول اشاره کرد که پنجره را ببندم. تکانی به خودم دادم - مثلا متوجه منظورش نشدم- و سرم را چرخاندم سمت پنجره. سعی می کردم بتوانم دانه های باران را در هوا ببینم، نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم ... پسری آمد پنجره را بست. لعنت به این پنجره های دوجداره که صدای برخورد قطرات باران را هم از پشتشان نمی توان شنید. استاد گفت: خب، کجا بودیم؟ ...