آیینه

کلاس اولی بودم. چند روزی به بازگشایی مدارس مانده بود که مادر پیرهن آستین حلقه با دامن کوتاه و چین داری را به من پوشاند و مرا به عکاسی برد. آنجا زیر بغلم را گرفت و مرا روی صندلی پایه بلندی نشاند. کش مو را از سرم باز کرد و موهایم را دور شانه ام ریخت. انگشتانش را بین موهایم فرو برد و آن ها را از پیشانی ام کنار زد. بعد انگشت شصتش را روی ابروهایم کشید و مرتبشان کرد و خودش با لبخند عقب عقب رفت و کنار عکاس ایستاد. من کمی روی صندلی جابه جا شدم. لبه ی دامنم را گرفتم و سعی کردم آن را تا روی زانوانم بکشم. عکاس کف دستش را نشانم داد و گفت اینجا را نگاه کن. مادر گفت بخند. خنده ام نیامد. گوشه ی راست لبم را کمی به سمت بالا کش دادم و لبخند کجی زدم. ناگهان نور سفیدی همه جا را پر کرد.

چند روزی است که خواهرم همان قاب عکس را پیدا کرده و آن را روی میز اتاقم، به دیوار تکیه داده است.

هر بار که نگاهش می کنم یاد آرزوهایم، غم های بزرگم، ترس های پنهانم، رازهای اندوهبارم و نگاهم که می افتم، حس می کنم غریبه ای به من خیره شده است.

حالا رنگ موهایم به سیاهی گذشته نیست و کمی روشن تر شده. چاق تر شده ام و پیشانی ام بلند شده با اینکه خاطره ی روز عکاسی، رنگ مشکی چشمانم، فرم کلی صورتم، همه تصدیق می کنند که این فقط عکسی از کودکی من است ولی باز هم با او راحت نیستم. انگار گذشته ام کس دیگریست. وقتی لباس عوض می کنم، تصمیم می گیرم، قصد رفتن به جایی می کنم، در رویا فرو می روم. نگاهم که به قاب می افتد انگار به من می گوید همین ؟ تو هر روز همین کارها را می کنی؟ بعد از این همه سال؟ به همین چیزها می خندی؟ غم هایت همین هاست؟

امروز وقتی جلوی آیینه خم شدم تا دانه موی ابرویم را که آرایشگر جا انداخته بود، با موچین از زیر ابرویم بر چینم. نگاهم از گوشه ی چشم به دختری افتاد که به دیوار تکیه زده، با چشم های نافذش نگاهم می کند و نیشخند می زند...دستم را دراز کردم و قاب را بر عکس روی میز خواباندم و صورتم را به آیینه نزدیک تر کردم.

او

صندلی خالی نبود، دستم را به میله گرفتم و جلوی دختر ایستادم. به نظرم آشنا آمد. اجزا ی صورتش را با دختر روی دیوار خانه مقایسه می کردم و دور شباهت هایشان دایره های قرمز رنگ می کشیدم. کمی خم شدم که بهتر ببینم. به کشیدگی ملایم گوشه ی چشم هایش رسیدم که لبخند زد. ایستاد. خودش را از میان من و صندلی بیرون کشید و گفت شما بفرمایید.

سرم را همراهش چرخاندم. کیفش را بی خود روی شانه اش جابه جا کرد و باز گفت: "بنشینید، من ایستگاه بعد پیاده می شم."

همانطور که نگاهش می کردم. دستم را از میله جدا کردم و به سمت انتهای قطار راه افتادم ...

تابلوی نقاشی از وقتی به خانه ام اسباب کشی کردم روی دیوار بود. حضورش آنقدر مهم نبود که بخواهم به خاطرش روی پنجه های پا بایستم، دستم را دراز کنم، بدنم را کش بدهم تا از دیوار برش دارم.

نقاشی از دختری با موهای مشکی براق است که گل بابونه ی سفید و بزرگی را نزدیک بینی اش گرفته و رکاب پیرهن حریرش از روی شانه اش سر خورده و روی بازویش افتاده است.

اوایل فقط وقتی که روی صندلی راحتی جلوی پنجره ی سراسری و بزرگ خانه لم می دادم و سیگاری روشن می کردم نگاهم به تابلو می افتاد و با خودم فکر می کردم که واقعا یک دختر مومشکی شاخه گل بابونه ای را در دستش گرفته و ساعت ها رو به روی یک نقاش نشسته؟ یا اگر اینطور بود نقاش چطور توانسته قطره ی اشک روی گونه ی دختر را در یک لحظه_درست وقتی به میانه ی گونه رسیده_ روی بوم نقاشی کند. و بعد فکر می کردم که شاید نقاشی از روی یک عکس باشد و مطمئن می شدم که وقتی عکاس دکمه را فشار داده، دختر فورا رکاب لباسش را روی شانه اش کشیده. چون حتی از طرز پیچیده شدن انگشتانش دور ساقه ی بابونه پیداست که رکاب لباس را روی بازویش تحمل می کند. حالا یا علتش تور نازک لبه ی رکاب است که بازویش را قلقلک می دهد یا نگاه عکاس!

به همین جاها که می رسیدم سیگارم را داخل صدف بزرگی که از مدت ها پیش به جای مروارید، ته سیگارها را در دل داشت، فرو می کردم .کشش تابلو آنقدر نبود که به روشن کردن سیگار دیگری بیارزد.

همیشه روی قطره اشک دختر نقش های درهمی می دیدم. ولی بعدها، وقتی که دیگر یک سیگار کفاف نمی داد، فهمیدم نقش های در هم روی اشک، تصویر خودم است که دست ها را در جیب فرو کرده ام و مقابل پنجره ی بزرگ خانه ام ایستاده ام و به "او" نگاه می کنم و کالبد تیره ی من در ازدحام آن همه نور، دچار انحنای اشکانه ای! شده است.

حالا به نظرم بهترین تصویر  از نمایش موقعیت و شخصیتم همین تصویر روی اشک تابلوی نقاشی است. این تصویر دقیقا زمانی از من برداشته شده که "او" زیر همین تابلو به دیوار تکیه داد. سرخورد. روی زمین نشست و گریه کرد.

دختر زیاد لوسی نبود. البته آن اوایل یکی دو بار بعد از مشاجره ی لفظی گریه کرد، ولی وقتی دید من فقط خیره می شوم و هیچ کاری نمی کنم دست برداشت.

این راهکار از پیش تعیین شده ای نبود. فقط وقتی گریه می کرد، دیدن چگونگی جاری شدن اولین قطره ی اشک و پیدا کردن راهش و پیروی احمقانه ی اشک های بعدی از همان اولی، آنقدر من را به خود مشغول می کرد که مرا از فکر کردن به هر گونه عکس العملی وا می داشت.

فکر می کنم هنگام گریه کردن تحمل نگاه خیره کسی آن هم از آن فاصله ی نزدیک کار سختی باشد.

روزی که زیر تابلوی نقاشی به دیوار تکیه داد،سر خورد، روی زمین نشست و گریه کرد، حتما مرا می دیده که دست هایم را در جیبم فرو کرده ام، جلوی پنجره ایستاده ام و نگاهش می کنم. البته آن روز از آن فاصله نمی توانستم اشک هایش را ببینم و داشتم به این فکر می کردم که مقدمات اندوه از آن لحظه ای فراهم می شود که خاطره ای مشترک شود! دقیقا همین جمله را ساختم و هنوز هم هر وقتی یادش می افتم در دل سری تکان می دهم و تاییدش می کنم.

از آن به بعد دیگر خبری از "او" نشد. فقط یک بار خودم به اشتباه شماره اش را گرفتم.

از پشت تلفن بوها را خوب تشخیص می دهم. وقتی گوشی را برداشت بوی تنش روی صورتم حرکت کرد  و من فورا قطع کردم.

 همان بار اول هم همین بویش بود که باعث نزدیکی بیشترمان شد. نه مثل بوی رازقی بود که از راه بینی وارد جمجمه ی آدم شود، بین شیارهای مغز بپیچد و بسوزاند و نه مثل عطر عرب ها که از حلق پایین رود، جایی حوالی معده متوقف شود و رسوب کدری از خود به جا گذارد.

بویش فرار بود. یک لحظه می آمد، روزنه های پوستم را باز می کرد. می رفت و دوباره برمی گشت.

من هم مثل همه ی آدم ها بین خودم و غریبه ای که جذبم کرد، نقاط مشترک زیادی پیدا کردم. نمی دانم شاید به خاطر این است که همه منتظر معجزه اییم. پیدا کردن کسی دقیقا مثل خودمان.

روز آخر او پایین تابلو به دیوار تکیه داده بود و من جلوی پنچره ی بزرگ خانه ایستاده بودم. وقتی دید حقیقت را، آنطور که می داند برایش تعریف می کنم. روی دیوار سر خورد. روی زمین نشست و گریه کرد. احمقانه است. اغلب زن ها با آنکه حقیقت را می دانند ترجیح می دهند دروغ بشنوند!

وقتی رفت، پای چند نفر دیگر هم به خانه باز شد. البته قبل از رفتنش هم کسانی بودند... اصلا حقیقت همین بود که وقتی از زبان خودم شنید دیگر پیدایش نشد. نمی دانست آنقدر همه جا را انباشته از خود کرده که حتی اگر کسی را به زور جا می دادم، می رفت و جای خالی اش هم در کار نبود.

دختر دانایی بود. نه اینکه زیاد بداند، او برای دانستن ارزش قائل بود.

خب … اینکه آن روز به اشتباه شماره اش را گرفتم یک دروغ است. فکر می کنم نام احساس عجیبی که مرا مجبور به این کار کرد دل تنگی است! که البته تا همین الان که فهمیدم از آن بار آخر خیلی گذشته برطرف نشده است.

آنقدر زیاد از آن لحظه ای که زیر تابلو نشست و گریه کرد دور شده ام که دختری، نگاه خیره ام را با ترحم پاسخ دهد. بایستد و جایش را به من تعارف کند.

به سمت انتهای قطار حرکت می کنم. از مردان و زنانی که روی صندلی ها نشسته اند یا دست هایشان را به میله های بالای سرشان گرفته اند و یا به دیواره ی مترو تکیه داده اند و همه مثل مجسمه به جایی خیره شده اند جلو می زنم. تابلوهای تبلیغاتی از دو طرفم با سرعت زیاد عبور می کنند و می دانم که هر چه هم سریع بدوم باز هم قطار، من و تمام مجسمه ها را با سرعت زیادی، برابر سرعت حرکت تابلوها هنگام سکونم، به عقب می مکد، داخل تونل های مارپیچ سیاه سیاه.

حتما بین مغز و معده ام مجرای مستقیمی وجود دارد که از فکرهای درهم و ناتمام، این طور دچار تهوع می شوم.خصوصا حالا که فکر می کنم هر لحظه ممکن است تک تک مجسمه ها با همان نگاه خشک،از جایشان بلند شوند، لبخند بزنند، یقه ام را بگیرند و مرا روی صندلی های خالی بنشانند. مجسمه های ثواب جمع کن رقت انگیز …

 قطار در ایستگاه متوقف می شود. دختری که جایش را به من تعارف کرد را می بینم که پیاده شده و به من خیره شده است.

 قطار آرام آرام سرعت می گیرد. دختر از تک تک پنجره ها می گذرد و دورتر می شود.

در آخرین پنجره دستش را به بند کیف روی شانه اش می گیرد. گل بابونه ی بزرگی در دستش است.