هرچه میگردم تسبیح سبز رنگی، که وقتی به سن تکلیف رسیدم از مادربزرگ هدیه گرفتم را پیدا نمی کنم. مانند تمام چیزهایی که همیشه جلوی چشم است، الا زمانی که به آن احتیاج پیدا کنی. همه جا را گشته ام. کشوها، جیب های کیفم، زیر تخت، سبد لوازم آرایشم ... می ایستم جلوی آیینه، زل می زنم به چشم هام، با انگشت زیر پلکم را چروک می اندازم. چند سال دیگر این شکلی می شوم؟ روی پنجه های پام می ایستم، کمرم را خم می کنم و صورتم را به آیینه نزدیک می کنم. انگشتم را روی جوشی که روی گونه ام زده می کشم. توی آیینه کتابخانه ام را می بینم. یک بار تسبیحم را روی کتاب ها دیده بودم. می چرخم سمت کتابخانه. کتاب ها را دسته دسته بیرون می کشم. ذرات گرد و غبار و فلسفه در هوا پخش می شود و آرام روی زمین می نشیند. فلسفه ی غربی، متون معتبر فلسفی، منطق عمومی، فلسفه ی اسلامی... هر کدام تکه ای از ذهنم را به گوشه ای پرتاب می کند. اگر آن دو سال آخر را هم دوام آورده بودم؛ شاید تا به حال این بی تفاوتی که روزگاری علاقه بود، تبدیل به تنفر شده بود. کار دانشگاه همین است؛ گرفتن جذابیت از علم.
اگر می دانستم که تسبیح را پیدا نمی کنم، دستبند پارچه ای سبز رنگم را به مریم نمی دادم. با خودم فکر کرده بودم که جای دستبند؛ تسبیح را دور مچم بپیچم...امروز چیزی ندارم به دستم ببندم...
مانتوی مشکی ام را می پوشم، موهایم را شانه می زنم و شال مشکی را روی سرم می اندازم. صدای مادر می آید:"چیزی بخور بعد برو"
-:"سیرم"
از همه چیز سیرم این روزها.
برای ساعت 4 با بچه ها قرار دارم. اولین بار است که بدون مادر به شلوغی ها می روم. خم که می شوم تا کفش هایم را بپوشم مادر تکیه می دهد به چهارچوب در. می گوید زود برگرد، توی شلوغی نرو، سرم را که بالا می گیرم؛ طره ای از موی خاکستریش می افتد توی پیشانیش و :"به سلامت" در را که پشت سرم می بندم صدایش از لای در خود را بیرون می کشد که می گوید:"از خودت خبر بده"
تاکسی می گیرم. با آنکه صندلی عقب جا هست، جلو می نشینم. یاد دیروز می افتم. کاش نگذاشته بودم کنارم بنشیند، مردی که چشمانش را با مَرَض سرمه کشیده بود. کاش صدایم درآمده بود. کاش فحشش داده بودم،کاش دختر نبودم...در این خیابان های خاکستری پیرم انگار. بین ماشین هایی که بوق هایشان نه مزه ی عروسی می دهد نه احوالپرسی.
بچه ها را می بینم.
گوشه ی خیابان ایستاده ایم. مردم شعار می دهند. انگار خیابان پشتی درگیریست. به مادر زنگ می زنم. می گویم که رسیده ام، خبری نیست؛ نگران نباشد.
جمعیت زیادتر می شود. مردم می دوند و از جلوی ما می گذرند.انتهای خیابان گاز اشک آور زده اند. تصمیم می گیریم بر گردیم. می پیچم توی فرعی. جیبم تکان می خورد. گوشی را برمی دارم. دایی است. می گویم اشک آور زده اند، بچه ها سیگار روشن کرده اند که چشممان نسوزد. داریم بر می گردیم. فاصله مان را تا ماشین می پرسد.
"10دقیقه"
جمعیت زیادتر می شود. همه می دوند. صدای ضجه و فریاد می آید. دلم می ریزد. می گویند تیراندازیست. می ترسم. می دوم. دلم برای مادر تنگ می شود. صدایی از نزدیک می آید. ناگهان به اندازه ی 27 سال خسته می شوم. می خوابم روی زمین. تنم داغ می شود. حتی نمی توانم پاهایم را دراز کنم. بچه ها می آیند طرفم. فریاد می زنند. می گویند نترسم...می گویند نَمیرم ... صداها به هم می پیچد. صداها محو می شود. یاد دانه های سبز رنگ تسبیحم می افتم. یاد بالا و پایین پریدن نور میانشان... یادم می آید تسبیح را کجا گذاشتم... لای جانماز مخملی... دلم می خواهد بگویم تا کسی بیاوردش برایم... لب هام تکان نمی خورد...با چشمم به جای تسبیح اشاره می کنم...کمد دیواری...جانماز مخملی...آن گوشه ی سمت راست...بالا
