باران

بر این شهر آفتاب سوخته ی شلوغ. بر مردان یقه بسته. بر نگاه های کاونده ی چادرها. ریش های بلند کثیف. کفش های بی جوراب. لخ لخ دمپایی های پلاستیکی. بر مردمان تشنه لب چشم سیر پر ولع. بر چادر مشکی رنگ و رو رفته ی زنان. بر آرایش های تند دختران کم سن و سال. بر بوق های با منظور ... بی منظور. بر کاج های رنگ پریده. بر برگ های سوزنی تیز همه جا ریخته. بر سردر حوزه ی علمیه. جامعه الزهرا. روی پشت بام یک خانه ی اعیانی. روی چرخ و فلک لکنته ی پارک. ماشین های مدل بالای غبار گرفته. بر تمام مرا بشویید ها. روی کیف نارنجی دختری. بر صدای قهقه ی هولناک زن چاق. بر دستان لخت بیرون پریده از چادر. بر خاکستری شهر. بر نگرانی مادران شهر. بر بنزهای نیروی انتظامی. بر باتوم ها. بر دفاتر مراجع عظام. بر پنجره ی بازداشتگاه های انباشته. بر گنبد طلایی حرم. بر لباس های نیمدار روی بند رخت. بر لبخند مجری صدا و سیما. بر آسفالت تفدیده ی خیابان ها...امروز باران بارید...اولین باران پاییز

آفتاب

اگر باران می بارید یا حداقل آسمان ابری بود، حتما داستان خوبی از آب در می آمد.
داستان دختری را می نوشتم که بین خود درونی و خود بیرونی اش دچار کشمکش شده، اغلب این کشمکش ها باعث جذابیت می شود. بعد دو یا سه تا گره می انداختم وسط داستان و آخر سر همه را باز می کردم، الا یکی که داستانم بشود شبیه داستان های مدرن. که مثلا باشد به عهده ی خواننده! یا داستان مردی که ایستاده رو به روی خانه ی قدیمی اش که با قیمت کم فروخته بود و می بیند که صاحب جدید خانه دستی به سرو گوش خانه کشیده و همین طور که خاطراتش را مرور می کند و حسرت خانه ای به این خوبی را می خورد که بچه ی صاحب خانه با شی که قبلا به او تعلق داشته از خانه بیرون می پرد و مرد بچه را می زند ... یا داستان دختری که شغلش رفتن توی این لباس های عروسک هایی است که اغلب دم فست فودها و شهر بازی ها پرسه می زنند و نقل می کند که نیمه شب ها که لباس را در می آورد و سمت خانه می رود فکر می کند لباس آدم ها را پوشیده و عادت دارد مردم موقع نگاه کردنش به جایی بالاتر از چشمانش نگاه کنن، از بس که همه را از داخل دهان یک خرس خندان تماشا کرده ...
حیف که اینجا اغلب هوا آفتابی است.

مردود

ارشد آزاد قزوین قبول نشدم. 20 نفر گرفتن رتبه ی من شده ۴۶. اوضاعم خرابه. واسه درس خوندن مشکلی ندارم. ولی اینکه اگه سال دیگه هم قبول نشم چی؟ اصلا که چی؟ مگه قرار نبود من یه آدم موفق باشم؟ یه آدم مهم؟ چرا هیچی نیستم؟
تصمیم گرفته بودم معماری بخونم. گفتم چقدر هی مدار بخونم. هی محاسبه ی ولتاژ kvl,kcl تونن، نورتن،تازه همه ی اینا رو که بخونی. هیچ وقت تو زندگیت یه الکترون نمی بینی که بخوای راجع بهش نظر بدی. توی دستت نیست. گفتم معماری بخونم. ولی هم اینکه خیلی رشته ی شلوغیه. هم اینکه باید کلاس skis برم. همینکه این همه که میان کنکورشو می دن 4 ساله درباره اش دارن می خونن. گفتم حداقل 1 سال رو باید موند. گفتم همین کامپیوتر رو برم که یه چیزایی ازش حالیمه. بعد تموم شد اگه خواستم می رم سراغ معماری. گفتم امسال قبول بشم قزوین. سال دیگه دوباره می دم این بار تهران! ولی حالا که قبول نشدم. سال دیگه هم همین قزوین رو می زنم. یا اراک. یعنی یه سال درجا. اگه امسال قبول شده بودم خیلی خوب می شد. خیلی حال می داد. آخه فقط 2تا از درسامو خونده بودم. مدارهای منطقی و انتقال داده. حالا مجبورم 13تا کتاب بخونم! اوه اوه ریاضی1 و 2 و معادلات دیفرانسیل و محاسبات و گسسته رو بگو! اه کاش قبول شده بودم. از توی خونه موندن متنفرم. می ترسم برم دنبال کار. بعد پشیمون بشم. بگم کاش چسبیده بودم به درس. می ترسم نرم دنبالش عادت کنم به بیکاری. بشم ازین آدم بی مصرفا. مثل الانم.
نمی دونم کلاس های ارشد رو برم یا نه. کلاس که هیچ وقت توی زندگیم به دردم نخورده. هرچی یاد گرفته ام همونه که خودم توی خونه خوندم. ولی همینقدر که بیفتم قاطی چند نفر دیگه. یا اینکه زمانم تقسیم بشه به کلاس و بعد از کلاس! فکر کنم خوب باشه. نمی دونم. شاید هم رفتم کلاس های شبکه. یا حرفه ای طراحی سایت.
 نمی تونم با این شرایط خودم رو دوست داشته باشم. از بقیه که دیگه اصلا توقع ندارم.

---------------------------------------------------

پ.ن : توی تکمیل ظرفیت تا رتبه ی ۴۲ هم گرفت. ولی من همچنان ۴۶ بودم

تسبیح

هرچه میگردم تسبیح سبز رنگی، که وقتی به سن تکلیف رسیدم از مادربزرگ هدیه گرفتم را پیدا نمی کنم. مانند تمام چیزهایی که همیشه جلوی چشم است، الا زمانی که به آن احتیاج پیدا کنی. همه جا را گشته ام. کشوها، جیب های کیفم، زیر تخت، سبد لوازم آرایشم ... می ایستم جلوی آیینه، زل می زنم به چشم هام، با انگشت زیر پلکم را چروک می اندازم. چند سال دیگر این شکلی می شوم؟ روی پنجه های پام می ایستم، کمرم را خم می کنم و صورتم را به آیینه نزدیک می کنم. انگشتم را روی جوشی که روی گونه ام زده می کشم. توی آیینه کتابخانه ام را می بینم. یک بار تسبیحم را روی کتاب ها دیده بودم. می چرخم سمت کتابخانه. کتاب ها را دسته دسته بیرون می کشم. ذرات گرد و غبار و فلسفه در هوا پخش می شود و آرام روی زمین می نشیند. فلسفه ی غربی، متون معتبر فلسفی، منطق عمومی، فلسفه ی اسلامی... هر کدام تکه ای از ذهنم را به گوشه ای پرتاب می کند. اگر آن دو سال آخر را هم دوام آورده بودم؛ شاید تا به حال این بی تفاوتی که روزگاری علاقه بود، تبدیل به تنفر شده بود. کار دانشگاه همین است؛ گرفتن جذابیت از علم.
اگر می دانستم که تسبیح را پیدا نمی کنم، دستبند پارچه ای سبز رنگم را به مریم نمی دادم. با خودم فکر کرده بودم که جای دستبند؛ تسبیح را دور مچم بپیچم...امروز چیزی ندارم به دستم ببندم...
مانتوی مشکی ام را می پوشم، موهایم را شانه می زنم و شال مشکی را روی سرم می اندازم. صدای مادر می آید:"چیزی بخور بعد برو"
-:"سیرم"
از همه چیز سیرم این روزها.
برای ساعت 4 با بچه ها قرار دارم. اولین بار است که بدون مادر به شلوغی ها می روم. خم که می شوم تا کفش هایم را بپوشم مادر تکیه می دهد به چهارچوب در. می گوید زود برگرد، توی شلوغی نرو، سرم را که بالا می گیرم؛ طره ای از موی خاکستریش می افتد توی پیشانیش و :"به سلامت" در را که پشت سرم می بندم صدایش از لای در خود را بیرون می کشد که می گوید:"از خودت خبر بده"
تاکسی می گیرم. با آنکه صندلی عقب جا هست، جلو می نشینم. یاد دیروز می افتم. کاش نگذاشته بودم کنارم بنشیند، مردی که چشمانش را با مَرَض سرمه کشیده بود. کاش صدایم درآمده بود. کاش فحشش داده بودم،کاش دختر نبودم...در این خیابان های خاکستری پیرم انگار. بین ماشین هایی که بوق هایشان نه مزه ی عروسی می دهد نه احوالپرسی.
بچه ها را می بینم.
گوشه ی خیابان ایستاده ایم. مردم شعار می دهند. انگار خیابان پشتی درگیریست. به مادر زنگ می زنم. می گویم که رسیده ام، خبری نیست؛ نگران نباشد.
جمعیت زیادتر می شود. مردم می دوند و از جلوی ما می گذرند.انتهای خیابان گاز اشک آور زده اند. تصمیم می گیریم بر گردیم. می پیچم توی فرعی. جیبم تکان می خورد. گوشی را برمی دارم. دایی است. می گویم اشک آور زده اند، بچه ها سیگار روشن کرده اند که چشممان نسوزد. داریم بر می گردیم. فاصله مان را تا ماشین می پرسد.
"10دقیقه"
جمعیت زیادتر می شود. همه می دوند. صدای ضجه و فریاد می آید. دلم می ریزد. می گویند تیراندازیست. می ترسم. می دوم. دلم برای مادر تنگ می شود. صدایی از نزدیک می آید. ناگهان به اندازه ی 27 سال خسته می شوم. می خوابم روی زمین. تنم داغ می شود. حتی نمی توانم پاهایم را دراز کنم. بچه ها می آیند طرفم. فریاد می زنند. می گویند نترسم...می گویند نَمیرم ... صداها به هم می پیچد. صداها محو می شود. یاد دانه های سبز رنگ تسبیحم می افتم. یاد بالا و پایین پریدن نور میانشان... یادم می آید تسبیح را کجا گذاشتم... لای جانماز مخملی... دلم می خواهد بگویم تا کسی بیاوردش برایم... لب هام تکان نمی خورد...با چشمم به جای تسبیح اشاره می کنم...کمد دیواری...جانماز مخملی...آن گوشه ی سمت راست...بالا